داستانی دیگر

سلام.این داستان از داستانای قدیمه.خیلی وقته داستان ننوشتم.نمایشنامه و فیلم نامه شده همه ی زندگیم. واسه همین داستان جدیدی ندارم.اینم چون دلم می خواست الهه بخونه گذاشتم.الهه و تمام کسایی که به من لطف دارن و هربار تو نظرات خصوصی خفم می کنن که چرا شعر و داستان از خودت نمی ذاری و منم خسته شدم از بس بهشون گفتم اینجا فقط دلنوشته است نه وبلاگ داستان.شاید هم به سرم زد و تمام داستان های قدیمی ام رو اینجا گذاشتم.الهه بخونش نظرت مثل همیشه برام مهمه…

گم کرده

همه جا را گشت اما پیدایش نکرد. بدی اش این بود که نمی دانست دنبال چه می گردد.می دانست که چیزی اش را گم کرده اما هرچه فکر کرد یادش نیامد چه چیزی. مطمئن بود که یک چیز کم دارد.جوراب؟ کفش؟ بسته ی پف فیل یا شاید بیلیت سینما… هرچه بود جای خالی اش احساس می شد. کاش حداقل می دانست چه رنگیست یا اندازه اش چقدر است. شروع کرد به دوباره گشتن خانه. زیر مبل، توی کابینت، یخچال و حتی بین لباس چرک ها. لای کتابها و روزنامه ها. کل خانه را زیر و رو کرد. اتاق کارش را هم برای چندمین بار به هم ریخت. لای تک تک دفترهای ثبت و پرونده های اضافه کاری این چند ساله. اما آن چیز را که نمی دانست چیست پیدا نکرد. فکر کرد شاید اصلا توی خانه گمش نکرده است.کل مسیر خانه تا اداره را خیره به زمین راه رفت. مسیر سوپری و نانوایی را هم همین طور. انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین. شب بود که خسته به خانه رسید. حوصله ی هیچ چیز را نداشت. رفت توی اتاق خواب و روی تخت دونفره سرجایش دراز کشید. یکی از پتوها را روی خودش انداخت وخوابید تا شاید فردا بتواند پیدایش کند.

 

منبع : سمر

Posted in دسته‌بندی نشده and tagged .


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.