تحقیق جواب نمی دهد!

نمی دانم چرا این روزها دوباره بدجوری یاد آن خاطرات تلخ افتادم. بغض گلویم را فشار می دهد. باوجودیکه بیش از حد توان و تصور مشغله دارم و کلی کار عقب مانده٬ پایان نامه٬ درس و … در نوبت هستند٬ از همان صبح اول وقت که بیدار می شوم تا ۱-۲ نیمه شب که می خواهم بخوابم فکر آن روزها و کارهایی که کردند آزارم می دهد.

سعی می کنم به خودم تلنگر بزنم که تمام شد٬ روزهای سختی تمام شد و به خودم امید می دهم که روشنی در راه است ولی باز …

نتیجه اینکه تا امروز دو آزمایش را که به خاطر هر کدام نزدیک به ۵ ساعت روی پا ایستاده بودم خراب کردم٬ به خاطر یک حواس پرتی غلظت یک محلول را اشتباه ریختم و حالا باید تکرار کنم!

شاید به خاطر سالروز قمری روزی باشد که ترکش کردم. اگر یادتان باشد روز پدر بود که از آن خانه بیرون آمدم و تصمیم گرفتم دادخواست فسخ را بدهم. آنروزها آنقدر احساساتم درگیر او بود و فکر می کردم اگر بروم چه می شود و اگر بمانم چه خواهد شد که به راحتی نمی توانستم برای فسخ اقدام کنم.

ولی تمام شد.

ولی می دانید مشکل چیست؟

چرا آدمها هر چه بدی می کنند حتی کک هم آنها را نمی گزد. نمی گویم به بد شدن زندگی آنها رازی هستم ولی واقعا می گویم برایم قابل درک نیست افرادی که با زندگی دختری بازی می کنند٬ سوگند دروغ می خورند٬ اموال عروسشان را می دزدند٬ تظاهر به ایمان میکنند و… راحت و خوشحال و شادان زندگی می کنند. انگار نه انگار که چه غلط بزرگی کرده اند.

خواهر همسرم راست راست آمد در دادگاه و آن جملاتی را که بیرون از دفتر قاضی و مقابل چشمان ما مادرش بهش دیکته کرده بود٬ بعد از ادای سوگند به نام جلاله پروردگار و سوگند به قرآن مثل آب خوردن به زبان آورد٬ دروغ هایی گفت که خودش هم به خوبی از دروغ بودن آنها اگاه بود و قاضی هم کاملا متوجه شد٬ انقدر که ضد و نقیض ردیف کرد٬ بعد هم همان سال (یعنی کنکور ۹۰) در کنکور کارشناسی ارشد در دانشگاه علم و صنعت پذیرفته شد! حالا خودتان چند نفر آدم صالح و درستکار را می شناسید که تلاش می کنند٬ حلال می خورند و دروغ نمی گویند و جانشان بالا می آید ولی قبول نمی شوند یا به هیچ جا نمی رسند!

اصلا چطوری آب از گلویشان پائین می رود؟

امروز مسیرم سمت خانه آنها بود٬ خیلی وقتهای دیگر هم هست٬ همیشه اذیت می شدم ولی عبور می کردم. امروز به راننده گفتم برود داخل کوچه آنها٬ به او که نگفتم موضوع چیست فقط به بهانه امر خیر او را فرستادم تا از همسایه روبرویشان که مغازه دار است درباره این خانواده و اوضاع و احوالشان بپرسد. جوری که انگار خواستگار دخترشان است. گفتم شنیده ام بیماری خاصی دارند٬ بیماری عصبی٬ روانی٬ ظاهرا پسرشان بیمار است٬ تاکید کردم این موضوع را بپرسد.

می دانید چرا این کار را کردم؟ روزی که خانه را ترک می کردم٬ گریان و در حالیکه داشتم با عموی همسرم صحبت می کردم از خانه آمدم بیرون٬ خانم فروشنده (صاحب همین مغازه) در کنار تعدادی از اهالی نشسته بودند٬ با دیدن من و احتمالا با شنیدن بخشی از مکالمه تلفنی من با تعجب گفت: بهت نگفته بودند؟! اینرا که همه محل می دانند٬ راه رفتنش٬ تیک عصبی اش٬ امبولانس هایی که می آیند و می بردندش را همه دیده اند!…

همان لحظه گفتم پس چرا وقتی برای تحقیق آمدیم کسی چیزی نگفت؟ گفت خب از من می پرسیدید می گفتم. راست می گفت هر دفعه برای تحقیق رفته بودند ساعتی بود که مغازه او تعطیل بود!

راننده که برگشت و داخل ماشین نشست گفت٬ خیلی از این خانواده تعریف کرده٬ گفته دخترهایش حرف ندارند٬ پسرشان خیلی آرام است. نذری هم می دهند.

(تو دلم گفتم معلوم شد موضوع چیست٬ نذری به اهالی محل می دهد جلوی دهنشان را می بندد!)

پرسیدم درباره بیماری چیزی نگفت؟ راننده گفت نه٬ این خانم گفته که هیچ مشکلی ندارند!

خواستم صبوری کنم و بروم ولی دیدم نمی شود.

پیاده شدم و رفتم داخل مغازه٬ گفتم خانم این آقا را من فرستادم٬ یادتان هست پارسال گفتید از شما سوال نکرده بودیم که حقیقت را بگوئید٬ حالا اگر ما واقعا خواستگار بودیم می خواستی یک جوان دیگر را هم به سرنوشت من دچار کنید؟ شما که می دانید این بیماری ارثی است٬ می دانید که چرا دخترشان جدا شده و …

خانم مغازه دار هم فقط طفره رفت!

خیالم راحت شد که او هم دروغگو است٬ مثل همه اهالی آن محل! مثل همسرم٬ مثل مادرش٬ مثل خواهرهایش.

یادم باشد دیگر به آن سمت نروم٬ احتمالا آب و خاک آنجا مردم را پلید می کند!

دلم می خواست دیگر به جای که ردپایی از آدمیزاد هست نروم ولی واقعا حیف و صد حیف که محکوم هستم به بودن و ماندن!

منبع : نوعروس

 

Posted in دسته‌بندی نشده and tagged .


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.