در حال برگزاری یک محاکمه بودند.
خانه شورای بزرگ پر از ریش سفیدان و جنگجویان بود. Andor، رئیس قبیله، بر روی تخت فلزی براق خود نشسته بود. در اطراف او، Councillors، توماس، Calib و انحصاری ایستاده بود. در سایههای پشت تخت، Neeva، Shaman، دکتر جادوگر، سخنگوی قانون منتظر ماند.
صحنهای عجیب و وحشیانه بود. روشنایی از یک حلقه مشعل دود کننده، اتاقک بزرگ شورای عالی را روز به روز روشن ساخت.
این صدا از سلاحهای جنگجویان وحشی پوشیده از پوست و لباسهای عجیب ریش سفیدان، درخشید. به شدت از زندانی که در مقابل تخت ایستاده بود و در کنار تیر کمان crossbow قرار داشت به شدت میدرخشید.
متهم دختری بدوی به نام Leela بود. بلند بود، با موهای قهوهای و چشمان سیاه، پیشانی صاف و صاف و چانه محکم. دستها و پاهایش که با لباس پوستش در معرض دید بود، قهوهای و عضلانی بودند. در مقابل او که به او تهمت میزدند، اما بیباک، مثل یک حیوان وحشی اسیر ایستاده بود، ایستاد.
Calib نقش دادستان را ایفا کردهاست. او مردی لاغر اندام باریک و لاغر اندام بود و خطوط سیمای زیبای او براثر یک حالت مکر و حیله درهم شکسته بود. هنگامی که نطق خود را به پایان رسانید، با شدت به سوی رئیس چرخید و گفت: ” شما رهبر ما هستید، Andor، و شما قانون را میدانید. ممکن است یک مجازات برای چنین توهینی وجود داشته باشد. باید تبعید شود.”
صدای غرشی از میان جمعیت به گوش رسید. با این حال برخی ساکت بودند و نسبت به متهم احساس همدردی میکردند. حکم تبعید حکم مرگ را داشت. مجرم بیرون خواهد افتاد، به آن طرف. چه کسی میتوانست امیدوار باشد بدون حمایت از قبیله دوام بیاورد؟
Andor با دقت به ریش فلفل نمکی خود کشید. او مردی چهارشانه و با تجربه پنجاه و چهار ساله بود. او با قدرت و زیرکی بیرحمانه به سمت تخت سلطنت راه افتاده بود. هیچ جانشینی در قبیله وجود نداشت. تخت درخشان، که از زمان قدیم به پایین داده شدهبود، به مردی تعلق داشت که میتوانست آن را بردارد و نگه دارد.
رو به Sole، عضو شورا کرد و گفت: “چه میگویی، سول؟”
مردی که مانند خود او بود، با چهرهای عبوس به جلو خیره شد و گفت: ” تو نباید این سوال را بکنی. قانون قانون است.”
انتظار چنین جوابی را از دوست قدیمیاش پیشبینی کرده بود
با وجود این که Leela دختر Sole بود
Andor نگاهی به متهم انداخت که با غرور نگاهش را برگرداند. باخود گفت چه حیف. او دختر خوبی بود، یکی از شجاعترین و درنده ترین. به زودی او ازدواج میکرد و پسران و دختران خوبی برای خدمت به قبیله داشت. Andor متوجه شدهبود که توماس، جوانترین شورای او، زمان زیادی را با Leela سپری کردهاست. اکنون این دختر، با جسارت خود، خود را محکوم کرده و گفتهاست: ” شورا با این نظر موافق است.
“توماس” به جلو قدم برداشت و گفت: ” نه، Andor، معذرت میخواهم. او جوان است.”
Leela با خشونت گفت: ” ” توماس، خواهش میکنم، آنچه من میگفتم، حقیقت بود.”
Neeva از پشت تخت بیرون آمد و وارد نور مشعل شد. او مرد کوچک اندامی بود که چهرهای آرام و بدون سن داشت. سرش تراشیده شدهبود تا رتبه کشیشی او را نشان دهد. برای او مراسم جشنی برگزار شد. ردایش از شانههایش آویزان بود. لباس نقرهای رنگ و عجیبی بود که در یک تکه چوب و یک کلاه گرد و یک کلاهخود گرد گردن قرار داشت. این یک یادگار مقدس از عهد قدیم بود، و Neeva آن را همچون شنلی روی شانههایش انداخته بود.
منبع : کتاب رمان چهره خبیث