روزی روزه گاری جوانه چوپانی زندکی میکرد.که تمامه فکر و زکرش بر این بود که روزی بتواند گنج را پیدا کنددر
طی کل داستان اتفاقات متعددی روی داد و آن جوان را مجبور به مبارزه بپرداخت
جوان در بیابان اسیر چند قبیله می شود و آنها اورا فقط به شرط اینکه بگوید عشق چیست نمی کشند.
جوان را به روی کوهی می برند و میگویند تو با استفاده از عشق باید به قله دیگر کوه بروی
جوان با صدای بلند فریاد میزند ((عشق چیست)).از خورشید پرسیدند:عشق چیست؟
خورشید گفت:من نمی دانم,زیرا عشق مثله من نیست, من همیشه ساکن هستم و از دور نظارگرم!!!!!از باد پرسیدن, عشق چیست باد هم گفت که من هم نمی دانم چون من من همیشه در حرکتم ولی میدانم که مثل من نیست و گذرا از خاک بپرس
از باد رسید که عشق چیست.باد گفت من هم نمی داننم.
عشق نه مثل من ساکن است و نه مثل باد گذراست و یا مثل خورشید که از دور نظاره گر باش عشق چیست؟
منبع : حرف های تنهاییم