بدجوری دنیام ابری است

یکسال سختی را تحمل کردم و حالا دارم به نقطه پایان نزدیک می شوم. بعنی امیدوارم که اینطور شود.

ولی بعدش چی؟

سهم من از زندگی چی بود؟

نه آغوش گرمی٬ نه دست نوازشی٬ نه نگاهی با محبت و نه حتی کلامی امید بخش…

گلویم گرفته٬ درد دارد از بغض٬ از تنهایی در این دنیا

هستم ولی تنها مثل همیشه مثل قبل مثل بعد

 

یکسال از اولین جلسه دادگاه می گذرد.

۱۴/۶/۹۰ مصادف بود با اولین جلسه دادگاه خانواده٬ همان روزی که وکیل همسرم دست همسرم را گرفت (خانم بود و متاهل)!!!

در این یکسال و اندی خیلی چیزها دیدم و تجربه های زیادی آموختم

در این مدت نامردی کم ندیدیم

ولی بارها خدا را شکر کردم و به محبتش امیدوار شدم٬ خدا را شکر کردم که وقتی در خانه مجنونی بودم سالم و زنده ماندم…

بارها از دنیا و انسانهایش خسته شدم و از خدا خواستم مرا از این زمین آلوده و پر از ناپاکی ها ببرد

ببرد تا دیگر چشمانم ندیدنی ها را نبیند٬ ببرد تا وجودم زخمی  و قلبم خراشیده نشود

و بارها فرصت خواستم تا زیبائیها را نشانم دهد٬ بارها تمنا کردم نامردها را از من دور کند و دنیای زیبایش را نشانم دهد

در این مدت تجربه ها اندوختم

ولی به چه قیمتی

گذشت و می گذرد

منبع : نو عروس

Posted in دسته‌بندی نشده and tagged .


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.