نمی گویم ونمی توانم

نمی گویم ونمی توانم بگویم همه چیز عالی و آرام است. حداقل اینکه نمی توانم به انسانها اعتماد کنم با اینحال خوبم

دیشب رفتم عیادت خواهر زاده ام که جراحی کرده بود و بعد از مدتها شب منزل خواهرم ماندم.

بهم آرامش داد

آخرین بار که منزل خواهرم مانده بودم فروردین سال ۸۹ بود همان موقع که همسرم را در بیمارستان بستری کردند و من ۳ ساعت سرگردان بودم تا بتوانم محل بستری شدنش را پیدا کنم. آن شب وقتی همسرم را ملاقات کردم با چشمان اشک آلود و صورت پف کرده در خیابانهای شهرک قدم میزدم تا به منزل خواهرم رسیدم…

آن شب سعی کردم دردم را پنهان کنم ولی خواهرم مرا خوب می شناخت و فهمید دردی و رازی دارم. گفتم و هر دو گریستیم…

دیشب گفتیم و خندیدیم… گذشته ها فراموش می شوند کاش بشود زخمهایشان را هم ترمیم کرد

خوبم

منبع : نو عروس

 

Posted in دسته‌بندی نشده and tagged .


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.