لبهای کال من
جز به حرارت لبهای تو
نمیرسید…
تو که رفتی
کسی نبود
و من خودم، خودم را تشییع کردم!
به انزوا کشیده شدهام
در تو…
پ.ن1: خلا زندگی من را، تنها مرگ پر میکند … خدای من، خدای عزیز من، مرا بمیران…
پ.ن2: دستم را نگاه میکند، به لرزشش، بعد میگوید “استرس داریا! چقدر عصبی هستی…”
پ.ن3: هر روز همه به من میگویند “بی احساس” و هر روز من بیشتر از دیروز دلم میگیرید از این همه آدمی که نشناختند مرا… دلم میگیرد از این همه تنهایی …
پ.ن4: تازگیها بیشتر از قبل دلم میگیرد، هی پریشان میشوم، هی پر بغض میشوم و هی سردرد میگیرم!!! اینجور وقتها بین شمارههای گوشیام میگردم دنبال کسی که کمی برایش مهم باشم، که کمی آرامم کند، که کمی تمسخر نکند “این دختر بی احساس را”… میگردم و “هیچ کس” نیست! این همه تنهایی را کی خدا به من بخشید؟! ممنونم خدای عزیز من!
منبع : ف.!