تاوان…

لحظه ها از پی هم می گذرند و انگار هر لحظه نمکی است بر روی زخم های بی مرهمم…

چشم هایم سنگینی خواب را حس می کند اما انگار خواب را از من بی قرار گرفته اند

خدایا چقدر این بوی عطرش آرامش می دهد به روح خسته ام…!

سرم را آرام به پهلو میچرخانم تا ببینمت…

آخر میدانی از سر شب یک قرن دلم برایت تنگ شده است

اما تو پشت به من کرده ای و آرام و بی خیال در خواب بودی…!

کاش میدانستی که من عادت ندارم بدون بودن دستانت بر زیر سرم به جای بالشم بخوابم

کاش میدانستی من نمی توانم بدون لمس کردن دستانت و بوسیدن تک تک انگشتانت

شب را صبح کنم…

کاش میدانستی

نمی توانم آرام بخوابم بدون نوازش هایت که همچون  کودکی پنج ساله درآغوشت حبسم میکردی

ومن هم سفت و محکم خودم را زندانی دستانت میکردم تا مبادا  کسی بخواهد تو را از من بگیرد…

دیشب که خواستم مرا در بغل بگیری گفتی زود است…

گفتی باید تاوان پس دهم…!

گفتی تاوان گناه نکرده ام جدایی از توست…

گفتی تو را فراموش شده بدانم…!

گفتی می روی…

گفتی برای آسوده شدن هر دویمان می روی…

اما…!

دیگر ندانستی من به همان نفس هایت و بوی تنت که در کنارم حس می کنم زنده ام…

حتی اگر هزار سال پشت به من بخوابی…!

فقط بمان…

همین عشق من…

منبع : ناگفته های من

Posted in دسته‌بندی نشده and tagged .


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.