او رفته بود…

گریه امانش را بریده بود…

بی تابی می کرد…

خبری ازش نداشت…

دلش برایش تنگ شده بود…!

هق هقش را در گلویش خفه کرد

نفس عمیقی کشید و باز هم

قطره ای از اشک مهمان گونه هایش شد…!

دستان سرد و بی احساسش در انتظار یکبار لمس کردن دستان گرم و پر محبت او

و لبهای خشک و ترک خورده اش در گرو یکبار بوسه از لبان سرخ و معطرش بود…!

حتی گریه نیز در آغوش او لذتی برایش داشت که با دنیا عوض نمی کرد

چقدر دوست داشت آن آغوش امن را در لحظه ای که مانند کودکی پنج ساله هق هق کنان برای

بهانه هایش خود را در آغوش او رها می کرد و او با آن دستان گرم و مردانه اش آرامش می کرد

آن وقت بود که حس می کرد چقدر خوشبخت است…!

چه تکیه گاه امنی بود…

چقدر دوست داشت آن آرامشش را…!

یاد اولین بوسه از او بر لبانش افتاد هنوز هم طعم شیرین آن بوسه را بر لبانش حس می کرد

آرزو داشت زمان برای همیشه بایستد تا نکند ثانیه ها به او حسودی کنند…!

بیچاره دلش تنگ شده بود برای او

برای روزهای با او بودن…

اما…!

او رفته بود…

نمی دانست کجا…

نمی دانست با که…!

فقط می دانست او رفته بود

برای همیشه…!

بدون او …

منبع : ناگفته های من

 

Posted in دسته‌بندی نشده and tagged .


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.