پدرم …
میخوام شروع کنم
به نوشتن !
نوشتن اون بغضی که تو گلوم گیر کرده …!
نوشتن حرفای تو دلم که هزار بار بهت گفتم و هنوزم فکر میکنم نگفتم ……………….
بابا …..
قبل هر چیزی یه سوال ازت دارم
…. چرا رفتی ؟
چرا ؟؟؟؟
چرا جواب سوالمو نمیدی ؟
بابایی 1 سال گذشت ولی انگار دیروز اون لحظه تلخ رو حس کردم …
بابا از وقتی رفتی از خیلی چیزا بدم میاد
از شب یلدا بدم میاد …
از صدای زنگ موبایلم …
از اتاق خالی خونه …
از اون صندلی که روش مینشستی …
.
.
.
از همشون بدم میاد
بابا جونم !
آخرین شب زندگیت طولانی ترین شب سال بود …
کاش کنارت بودم …
بابا … با رفتنت شکستم …
سوختم …
باختم …
آخه تنها دوستم بودی بابا …
بابا تو منو میبینی ؟
کنارمی ؟
خیلی وقتا حست میکنم …
انگار که پشتمی …
انگار که دستمو گرفتی …
بابایی 1 سال گذشت ولی من هنوز باور نکردم
باور نکردم که رفتی …
چرا بهم توجه نمیکنی ؟
دخترت خیلی تنهاست بابا …
خیلی غصه داره ……………………..
هر لحظه منتظرتم …
فکر میکنم بازم بهم زنگ میزنی
..
ولی ………..
نمیشه بیای ؟
نمیشه برگردی ؟
آخه خیلی تنهام !
به خاطر من …………… بیا …
چرا صدامو نمیشنوی ؟
فقط چند ثانیه …
بیا دیگه …
میخوام بغلت کنم بابا
میخوام مثل همیشه بهت سه تا بوس بدم
مثل قبل دو تا لپامو پیشونیمو ببوسی
خیلی دلم برات تنگ شده بابا …
منو ببخش بابایی …
گریم گرفته …
میدونم دوست نداری گریه کنم …
آخه …
آخه دلم برات یه ذره شده
بابایی …
یادم میاد که گفتی یه روز میری …
گفتی چشماتو میبندی و میری …
نگفتی که اینقد زود میری …
نگفتی …
من تو رو میخوام بابا …
من دستای گرم و مهربونتو میخوام …
من سایه بابامو میخوام …
بابا … فقط میخوام بغلت کنم و بوتو حس کنم …
این گناهه ؟
یا خدا جونم ! خواسته بزرگیه ؟؟
من دیگه نمیتونم …
خستم بابا …
رفتی و تنهام گذاشتی …
رفتی و نگفتی شیرینم چی میشه ؟!
من بهت نیاز دارم …
من کم آوردم … خیلی کم آوردم …
میترسم بابا …
از سکوت سرد پاییز …
از برگای ریخته درختا …
از زمستونی که میاد …
از همشون میترسم
از ابرای سیاهی که میان بالا سرم …
از اول دی که تو رو ازم گرفت …
آخرش چی میشه ؟
پس این روزای تلخ کی میخواد تموم بشه ؟
من کی به بابام میرسم … ؟ کی … ؟
خدایا …
روزی میرسه که بوشو استشمام کنم ؟
… و بهش بگم که چقدر دوسش دارم ؟
اگه منم از این دنیا برم میبینمش ؟
نمیدونم ……….
نمیدونم …..
نمیدونم …
منبع : اسما