بدو بدو

از خدا پرسیدم:خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد:

گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر
با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز
زندگی شگفت انگیز است فقط اگر بدانید که چطور زندگی کنید
مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی
کوچک باش و عاشق.. که عشق می داند آئین بزرگ کردنت را
بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسی
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن
فرقی نمی کند گودال آب کوچکی باشی یا دریای بیکران… زلال که باشی آسمان در توست

«نلسون ماندلا»

فکر میکنم حداقل توی ١٠ سال گذشته بهار به این قشنگی رو به یاد ندارم ، اردیبهشته و هوا هنوز ابری و بارونی و سرد، خیلی دلچسبه ، خیلی

این روزها بدوبدوم به قول خودم خیلی زیاده، چون بعد از اتفاقی که شب عید برای ماهی افتاد (همون با صورت خوردن زمین و زخمی شدن بینیش) از اداره سرویس گرفتم ،هرچند که سرویس تا دم در خونه ما رو نمیاره و باید با یه کورس تاکسی برسیم بهش، ولی خب بازم از این تاکسی پیاده شدن و به اون تاکسی سوار شدن با ماهی خیلی بهتره ، خلاصه اینکه صبحها باید سر یه ساعت مشخص برسیم به سرویس و این یعنی اینکه من از شش و نیم دارم وسط خونه می دوم به این ور میدوم به اون ور ، عین این زنبورای عسل ، لباس راحتی برای ماهی بزارم، خوراکی! ، شیرشو باید بخوره ، التماس! خواهش میکنم پاشو برو دستشویی ، لطفا شیرتو بخور ، باید ماساژش بدم و البته در طی این پروسه لبخند هم حتما باید روی لبم باشه ، حالا دارم از درون حرص می خورم و یه چشمم به ساعته

خلاصه بعدش میریم توی کوچه و من دارم بازم به بچم التماس میکنم که یک کمی زودتر بیاد که سرویسو از دست ندیم ، و توی دلم کلی دارم به خودم بد و بیراه میگم که چرا باید این بچه رو انقدر عذاب بدم ، راستی کاشکی ما هم ماشینمون طرح داشت و یا محل کارم تو ناف طرح ترافیک نبود ، اونجوری چقدر مشکلاتمون حل میشد ، چقدر زیاد ، هرچند که رانندگیم افتضاحه و حتما اگر اینجوری بشه من روزای اول دارم هی به شما اطلاع میدم که ماشینو زدم به این ور ماشینو زدم به اونور ، ولی خب

بعد میرسیم اداره و اول باید کارت بزنم و بعد کلی پیاده بریم تا برسیم به مهد و من دوباره کلی راه رو باید برگردم اداره حالا دیگه منو داشته باشین که چند وقت دیگه از همین دوپاره استخون باقیموندمم چیزی نمیمونه  ، پریشب واقعا بدنم هنگ کرده بود یعنی وحشتناک توی بدنم احساس درد میکردم طوری که حس میکردم دیگه نمی تونم حرکت کنم و انقدر بدن درد داشتم که از صبح توی اداره راه میرفتم و شب همش داشتم گریه میکردم واقعا گریه میکردم تا تقی به توقی میخورد میزدم زیر گریه عین بچه ها و میگفتم بدنم درد میکنه ، خسته ام نمی تونم تکون بخورم خلاصه اینکه روی اون دنده افتاده بودم و البته به لطف یکی دوشب کار منزل انجام ندادن  حالا بهترم

البته ته همه این حرفا باید بگم وقتی میبینم ماهی روحیش خیلی بهتر شده و با مهد جدید سازگاره و روزها یک کمی بیشتر با هم هستیم و توی راه با هم در مورد چیزای مختلفی که میبینه صحبت میکنیم، همه این بدو بدو ها رو به جون میخرم و ته دلم شادم

شاد باشین…

منبع : ماهین

 

Posted in دسته‌بندی نشده and tagged .


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.