کمی تا قسمتی درد و دل

مثل همیشه سلام.

یهو دلم خواست بنویسم.مثل همیشه…اما نه قصدم نوشتن داستانه نه فیلمنامه و نه نقد.البته از اولشم قرارم با خودم این نبود.قرار نبود که این وبلاگ یه وبلاگ هنری بشه و من توش فقط ارائه ی آثار داشته باشم و بس. حوصله ی گردوندن دوتا وبلاگ رو هم  نداشتم ( و البته وقتشو ) اما خب گاهی اوقات اوضاع اونجوری پیش نمیره که آدم می خواد.البته باید یادم نره که زندگی من جدا از این دنیا نیست.دنیای نقد دنیای داستان… بااین حال دلم می خواست اینجا فقط جایی باشه که خودم باشم.بماند که تو این دوره زمون خودتم نمی تونی باشی حتی تو دنیای مجازی.یا دیگران باورت نمی کنن و یا اگه زیادی غصه ی این دنیا رو دلت سنگینی کنه و بخوای از آزادی و رها شدن بگی وبلاگتو فیلتر می کنن و…

این روزا به خاطر تعطیل بودن تمام روزم ( ورودی بهمن دانشگاهم ) اکثرا توی خونه ام.برنامه ی تقریبا منظمی هم دارم.از ساعت 12 شب تا 6 صبح متن می نویسم بعد تا 12 ظهر می خوابم بعد ناهار شروع می کنم به کتاب خوندن و فیلم دیدن و کمی هم وب گردی تا 12 شب و بعد… این روند همینطور ادامه داره. چی بشه که برم بیرون و به دوستانم سری بزنم و یا با صمیمی ترین دوستم یه گشتی تو شهر بزنیم. و 5 شنبه ها که حوصله داشته باشم و برم انجمن داستان شهرمون.گاهی از اینهمه بودن تو خونه خسته میشم. حس پوسیدن و نم کشیدن بهم دست میده.خب چیکار کنم.تنها علاقه ی من تو زندگی خوندن و نوشتن و فیلم دیدنه.آینده ی منم تو این سه تا کار خلاصه میشه.از موقعی که یادمه تو این دنیا غرق بودمو خانوادم منو واسه قدم زدن تو این راه تشویق کردن.مخصوصا خواهرم شهرزاد که خودشم نویسنده است و من از بودن و حرف زدن و حتی گاهی قدم زدن در سکوت کنار اون هم لذت می برم و یا همسرش امیر که هیچوقت توی عقل و فهم و درکش شک نکردم و به نظرم کسیه که واقعا توی خیلی موارد بشه بهش اعتماد کرد.خیلی خوشحالم که توی رشته ای درس می خونم که امیر و شهرزاد هم توش هستن(البته اونا فقط فوق لیسانسشون رو ادبیات گرفتن)

همیشه از موقعی که یادمه از موقعی که عقلم میرسه از موقعی که نوشتن رو یاد گرفتم آرزوم این بوده که نویسنده بشم.یه فیلمنامه نویس،یه داستان نویس.چون به قداست این کار پی بردم.نمی دونم شاید یه روزی بشه که به آرزوم برسم و یه نویسنده بشم اما خب بعدش چی؟گاهی فکر می کنم آرزوم پوچه و باید بی خیالش شم گاهی هم فکر می کنم باید تا آخرش برم.چقدر تجربه ی این حس تلخه.تلخ و سخت.اما خب…

امروز خواهرم حافظیه بود.از همون جا واسه نیت من فال گرفت:

خوش است خلوت اگر یار یار من باشد…

شاید.خدایا بازم شکرت….

مثل اینکه زیاد غر زدم.امروز یه جوریم.نمی دونم چه جوری. شمام نپرسید. برام دعا کنید

حرف آخر: حوادث آدم های بزرگ را متعالی و آدم های کوچک را متلاشی می کند

موفق باشید و سرسبز

منبع : دختری برای همه فصول

Posted in دسته‌بندی نشده and tagged , .


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.