بهانه بود…

سر درد

سرگیجه‌های همیشه

این‌ها از تو در من مانده

و از من برای تو

واژه‌ی “احمق” که سریع و با لرزش ادایش کردم… با اضطزاب و ترس بی نهایتم…

پ.ن: وقتی فهمیدم همه ضعف اعصابم بخاطر روانی‌بازی‌های توست… تمامش کن… بخاطر خدای نداشته‌ات…

برای فاطمه: تو گریه شده‌ای، من سنگ! دعوایمان بهانه بود… باید رها می‎شدیم از هم و این همه پرسه‌های عصرها… و چشمان درشتت… بیخش دوست این همه‌ی سال‌‌ها… تمام حقیقت را همین‌جا افشا می‌کنم: تو داشتی مثل من می‌شدی، من ترسیدم از این حادثه… تو هنوز مقدسی  برایم… گاهی کنار پنجره  بیا، من هم خواهم آمد…

منبع : ف.!

Posted in دسته‌بندی نشده.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.