بند می زنم شیشه چشمان تو را
به چشمهای دوخته خودم
پ.ن:
زل زده است به میز کافه. دستش را از زیر چادر بیرون میآورد و میگذارد رو میز. دستم را روی دستش میگذارم، دستی که نمیشود به راحتی از کنارش گذشت. سرش را بلند میکند، با چشمان عجیبش نگاهم میکند… آرامش عمیقی دارد چشمان لعنتیاش… میتوانم دیوانهوار دوستش بدارم…
سکوت همیشگیاش، اندوه ممتد نگاهش ، دستان گرمش و لبان سرخش… زیبایی مطلق!!! مقدسترین دختر شهر شاید… عاشق لیلا شدهام… دوست داشتم میشد موقع نماز خواندنش نگاهش کنم…
منبع : ف.!