روی تاب نشستهام، در حیاط شما، گاهی هُلم میدهی
روی تاب نشستهایم، در پارک، 12 سال است از حیاط شما گذشتهاست…
روی تاب نشستهایم
و من از موهای خرماییات که آنطورِ محشر از شال بیرون است، پایین میآیم و به چشمانت میرسم.
تو مساوی مطلقی با : چشم!
و خندههایت …
ای شاهزادهی دو نقطه دیهای (D:) معصوم…
جادوگر همه آبانارها و لواشکها که وقتی سحر میکنیشان با کلماتت،
ترشتر مزه میکنند …
و آن لباس بنفشت…
که از تو ترکیبی میسازد از فرشته و پری…
تو محشری رفیق،نایابی، حواست هست؟!
پ.ن: تازه کشف کردهام همه دوستانم چشمان محشری دارند! آنهایی که نگاههایاشان عجیب و غریب است! و من اول عاشق آنها شدم ، بعد رفیق!!!
منبع : ف.!