به سمت جوانی که آن طرف نشسته بود اشاره کردم

به سمت جوان عربی که آن طرف نشسته بود اشاره کردم و گفتم من چند سال در عراق بودم و عربی بلد هستم یک ساعت پیش شنیدم که این جوان با موبایلش صحبت میکرد و از صحبت هایش فهمیدم قصد عملیات تروریستی دارد و یک خدمه پرواز که همدستش است یک اسلحه در صندلی هواپیما برای او کار گذاشته و او قصد ربودن هواپیما را دارد. با ترس و لرز گفت پس چرا با پلیس تماس نگرفتی؟ گفتم اتفاقا به مامورین پرواز اطلاع دادم ولی پس از صحبت با جوان و بازرسی وسایلش حرف مرا رد کردند.

با وحشت پرسید حالا چکار باید کرد؟ جواب دادم من با چند مسافر دیگر صحبت کردم متاسفانه کسی حرف مرا باور نکرد اما بلیط خود را کنسل کردم و به مامورین پرواز گفتم موضوع را به همه خواهم گفت آنها هم مرا تهدید کردند اگر این کار ار بکنم مرا به پلیس تحویل می دهند و از من بخاطر ایجاد جو ناامنی شکایت خواهند کرد. خانم جوان گفت با این که کار بسیار مهمی در سیاتل دارد اما نمی خواهد جانش را بی جهت از دست بدهد و از دوستش گفت که در یک عملیات تروریستی جانش را از دست داده بود. بسیار از من تشکر کرد و گفت که همین الان بلیطم را کنسل میکنم. من هم که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم گفتم او را تا دفتر پرواز مشایعت می کنم. هنگام ورود به دفتر هواپیمایی به او گفتم من اگر وارد شوم مرا به پلیس تحویل میدهند شما برو من بیرون منتظر می مانم در ضمن در مورد موضوع هم چیزی نگو. او هم رفت و پس ار 15 دقیقه بازگشت و گفت که پروازش را کنسل کرده و می خواهد برای تمدد اعصاب به کافی شاپ فرودگاه برود من هم با ظاهری غمگین و ترسان  ولی دلی مالامال از شادی لبریز به او پیشنهاد دادم که او را همراهی کنم که با روی خوش پذیرفت هنوز چند دقیقه نگذشته بود که موبایلم به صدا درآمد و مسئول فروش بلیط به من اطلاع داد شخصی بلیطش را کنسل کرده و برای خرید بلیط به دفتر هواپیمایی بروم. رو به خانم جوان کردم و گفتم کار مهمی برایم پیش آمده و باید بروم او هم به گرمی از من خداحافظی کرد و خود را رزا معرفی کرد…

داستان کوتاه – زمانی برای تنهایی

Posted in دسته‌بندی نشده.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.