کتاب نت 14 اتود فانک و بلوز برای کلارینت و ساکسیفون
از سایر کتاب ها:
از مرز مرز عبور کرده بود.. اون پشت قبیله اش بود
لیلا به اطراف نگاه کرد، نیمی از هیولاها انتظار داشتند که از ناکجاآباد خارج شوند – اما هیچ اتفاقی نیافتاد. جنگل در یک طرف سد نامریی دقیقا شبیه آن بود. اما به هر حال احساس متفاوتی داشت. خاموش و تهدید آمیز بود. به نظر میرسید که منتظر است. پس از آن که نگرانی لیلا برطرف شد به راه افتاد.
لیلا “هیچ برنامهای نداشت” از آن جا که هیچکس از آن سوی جنگل مهلک برنگشته بود، نمیدانست چه چیزی در انتظار اوست.
در این قسمت از جنگل زندگی در جریان بود، بنابراین او میتوانست زنده بماند. شاید قبیله دیگری بودند که او را به داخل دعوت میکرد. اگر سعی میکرد به سواتیم برنگردد، زیرا او را به کشتن میداد. نیوا این را اخطار داده بود. با حمله به قوانین قبیله، به او حمله کرده بود، و نیوا با بیرحمی همیشگی عمل کرده بود تا این خطر را از بین ببرد. تلاشش بینتیجه ماند و از توماس تشکر کرد. اما لیلا میدانست که اگر در دسترس آنها باشد، زیاد زنده نخواهد ماند.
سپس صدای تعقیب و تعقیب را شنید. این بار صدای خش خشی از دور دست به گوش نمیرسید، اما صدای برخورد حیوان عظیم به قدری قوی بود که نمیتوانست حضور خود را پنهان کند. شروع به دویدن کرد و صدا نزدیک تر به گوش رسید. او یک پرواز وحشت انگیز حیوانی رو متصور شد و صدای تکان تکان خوردن آن از میان جنگل به دنبال آن آمد.
به محوطه بیدرخت دیگری آمد و از آن عبور کرد. مکث کرد و برگشت. او باید میدانست که چه چیزی او را شکار میکند. با توجه به حجم سر و صدای آن موجود باید عظیم و سربهفلککشیده باشد. لیلا برگشت و چیزی ندید. اما صدا هنوز آنجا بود و نزدیکتر میآمد. شاخه درخت را دید که به کناری افتاده و در زیر سایه یک توده عظیم لگدمال شده بود. سپس خطی از ردپای غول اسا ظاهر شد و در محوطه بیدرخت به سوی او حرکت کرد…. اون توسط یه هیولای نامرئی در جنگل تعقیب شده بود.