دختر سرش را تکان داد
دختر سرش را تکان داد، به کیف خیره شد، انگار که حاوی وحشت غیرقابلتصور بود. ناگهان جنگل اطرافشان به نظر رسید که زنده است. درختها شروع به لرزیدن کردند، زمین لرزید و از هر طرف صدای کوبیده شدن عظیمی شنیده شد و صدای تنفس عمیق و عمیق به گوش رسید.
او با لحنی مودبانه گفت: ” شما دوستان خیلی بزرگی با سرماخوردگی خیلی بدی دارید، یا ما در دردسر افتادهایم.”
او گفت: ” آنها هیولاها آن طرف هستند. آنها مخلوق شما هستند.”
” آنها هستند؟ نمیدانم این را میدانند یا نه. آنها چه شکلی هستند؟ ”
” آنها را نمی توان دید. آنها فانتوم ها هستند.”
نامرئی؟ پس از آن، ما یک شانس آوردیم ” و با استفاده از ژله به جای خود، دکتر را در جیب فرو کرد و یک دستگاه مکانیکی نسبتا قدیمی تولید کرد.
طلسم جادویی؟
طلسم جادویی؟ ” Leela “با احترام پرسید:” ” ”
دکتر شروع کرد: “نه، ساعت مکانیکی ساعت، دکتر شروع به پیچاندن آن کرد، و ظاهرا کاملا از رویکرد رعد و برق هیولاها مصون مانده بود”، طیف مریی تا حد زیادی به دوستان نامریی ما بیربط است. آنها عملا نابینا هستند.”
“پس آنها چطور ما را پیدا میکنند؟”
وی گفت: ” آنها در حال صحبت کردن درباره ارتعاشات ما هستند.
دکتر را به سوی سنگها برد و آن را در شکافی فرو کرد و گفت: ” حالا، لیلا، من میخواهم دقیقا همان کاری را که میگویم انجام دهید. به آرامی و خیلی آرام حرکت میکنیم. مهم نیست چه اتفاقی میافتد، شما نباید گریه کنید یا حرکتی ناگهانی انجام دهید. و تا وقتی که به تو نگفتم فرار کن؟ آیا این موضوع روشن است؟ ”
لیلا با حیرت به او نگاه میکرد
لیلا با حیرت به او نگاه میکرد. اگر این واقعا شیطانی بود، چرا او به چنین دردسری میافتاد که او را از دست موجودات خودش نجات دهد؟ او به این نتیجه رسیده بود که بهتر است بحث نکند – همیشه میتوانست از آن جا بگریزد.
او سرش را تکان داد و دکتر گفت: ” بسیار خوب. زود باش! ” او دست لیلا را گرفت و آنها شروع به خزیدن کردند. صدای خرد شدن و لگد زدن به گوش میرسید، انگار یکی از هیولاها جلوتر از بقیه حرکت کرده بود.
ناگهان دکتر گفت: ” بایستید! و همچنان به پشت سرش نگاه میکرد
او پرسید: “موضوع چیست؟”!
به محض اینکه این هیولای نامرئی به سرعت نزدیک شد
دکتر در حالی که به شانه او نگاه میکرد، قدمی به جلو برداشت و پایش روی تاک دنباله افتاد و روی صورتش نقش زمین شد.
به محض اینکه این هیولای نامرئی به سرعت نزدیک شد، صدای مهیبی به گوش رسید. لیلا رد پاها را دید که روی زمین جنگل ظاهر شدند
جای پاهایی که مستقیم به سوی آنها حرکت میکنند. وحشت زده شد و شروع به دویدن کرد، ولی صدای ناهنجاری به گوش رسید. زنگ روی تایمر به صدا در آمد. بلافاصله رد پاها تغییر کرد و راه خود را به سوی این صدا پیش گرفت.
دکتر چهار دست و پا بلند شد و گفت: ” توسط زنگ نجات پیدا شد!
زود باش! صدای زنگ از پشت سرشان شنیده شد و صدای زنگ قطع شد. لیلا برگشت و نگاه کرد
فوارههای زیادی از زمین پرتاب میشدند
بعضی از نیروهای نامرئی تایمر را خرد کرده و به قطعات کوچکی تبدیل کرده بودند. حالا فوارههای زیادی از زمین پرتاب میشدند و حتی صخرهها به صورت تکههایی از هوا پرتاب میشدند و با خشم هیولایی نامرئی تکهتکه میشدند. لیلا لرزید و به دنبال دکتر به راه افتاد
در کلبه شورا، توماس اصرار داشت که لیلا به کالیب برسد و گفت: ” من به شما میگویم که نیوا دو محافظ را برای کشتن او فرستادهاست.”
کالیب خاموش ایستاده بود و اطلاعات را در نظر داشت. اکنون ذهن حیله گر او به دنبال راههایی میگشت تا این حادثه را به نفع خود تبدیل کند.
توماس با عصبانیت گفت: ” خوب، اگر شما علاقهمند نیستید.”
اما من علاقهمند هستم. چه اتفاقی افتاد؟ ”
” آنها شکستخورده اند. لیلا یکی از آنها را کشت و دیگری را کشتم.”
نیوا کمکم دچار اشتباهاتی میشود
کالیب متفکرانه سر تکان داد و گفت: ” نیوا کمکم دچار اشتباهاتی میشود.”
او گفت: ” ما باید یک جلسه شورا را برگزار کنیم و به آنها بگوییم.”
“به آنها بگویید چه چیزی؟”
” به قضاوت قبیله تحویل داده شد. محکومیت او تبعید بود، نه اعدام. نیوا قانون خود را شکستهاست.”
” (توماس)یک سیاستمدار باتجربه بود، حتی اگر شورا هم شما را باور میداشت، فکر نمیکنید که نیوا پاسخی بدهد؟ او رئیس قانون است. او گفته بود که Xoanon به او گفتهاست که محافظان را بفرستد.”
توماس با ناامیدی گفت: ” باید کاری وجود داشته باشد که ما بتوانیم انجام دهیم.”
منبع : رمان چهره خبیث