نیوا به آنها وعده پیروزی داده است

نیوا به آنها وعده پیروزی داده است

” احتمال پیروزی وجود دارد. نیوا به ما وعده پیروزی در حمله بعدی به دروازه را داده‌است. او می‌گوید زوآنون به او گفته‌است که این بار ما برنده خواهیم شد. می‌دانید چه معنایی دارد؟

توماس به آرامی گفت: “اگر ما برنده نشویم …”

دقیقا. می‌خواهد مثل شارلاتان به نظر برسد.

سپس ما می‌توانیم علیه او حرکت کنیم – و آن احمق پیر.”

در ذهن او هیچ شکی وجود نداشت که چه کسی باید رئیس جدید باشد.

توماس به توطئه‌های کالیب علاقه‌ای نداشت و گفت: ” تا آن زمان افراد خوب زیادی فوت خواهند کرد.” ما باید این یورش را متوقف کنیم

“مانند لیلا ؟”

توماس آه کشید و گفت: ” بله، او سعی کرد، اینطور نبود؟ و اکنون او احتمالا مرده‌است.”

او عجیبی در هوا حس کرد

لیلا لرزش عجیبی در هوا حس کرد، به زور راهش را از آن گرفت و متوقف شد و گفت: ” حالا می‌توانیم استراحت کنیم. ما در امان هستیم.”

دکتر نزد او آمد و پرسید: “چطور می‌توانید این قدر مطمئن باشید؟”

ما دوباره به مرز باندری باز می‌گردیم. تو همچین حسی نداشتی؟

دکتر گفت: ” من مطمئنا چیزی را احساس می‌کنم.

” آن‌ها هرگز از مرز مرزی عبور نمی‌کنند. شما باید این را بدانید.”

” به تو می‌گویم، لیلا ، من شیطان نیستم. چه کسی زندگیت را نجات داد، ها؟ ”

لیلا با فروتنی موافقت کرد: ” تو این کار را کردی.” او هنوز مطمئن نبود که با هم‌صحبت عجیب او چه کند. شبیه شیطان بود. اما چرا او مثل او عمل نکرد؟ و مسلما این حقیقت داشت که او جانش را نجات داده بود. بدون او او با هیولاهای نامرئی خرد شده بود. شاید شیطان هم با او بازی می‌کرد و او را به خاطر سرنوشتی بدتر از خودش نجات می‌داد. او یک غریزه برای خطر داشت و حس می‌کرد که دکتر قصد آسیب رساندن به او را ندارد.

دکتر داشت به عقب نگاه می‌کرد.

یک حصار نامریی برای هیولاهای نامرئی

” هرگز از مرز عبور نکنید، ها؟ مطمئنم که این چیزها زیاد از حس بازی عادلانه خارج نمی‌شوند. این باید یک حصار از یک نوع باشد

“یک حصار؟”

” درسته. یک حصار نامریی برای هیولاهای نامرئی! دکتر شروع به سرک کشیدن به اطراف

در درون قبیله، نیوا در برابر محراب قبیله زانو زد. مردم یک گوشه از کلبه را تشکیل دادند. پر از آثار متبرک، از جمله گزیده‌ای از اشیای عجیب و مرموزی که بر روی محراب چوبی قرار گرفته بودند. یک فرد از لحاظ فن‌آوری، در بین چیزهای دیگر، یک مسلسل توزیع کننده، یک رابط کشتی فضایی، یک رابط قابل‌حمل، و یک شتاب‌دهنده حلقوی با پرتوی بیش از حد تشخیص داده می‌شد. اما برای نیوا، و در حقیقت برای همه قبیله، این یادگار مقدس بود که در صورتی که آن‌ها یک راز مقدس داشتند، هدف آن‌ها بود.

نیوا در برابر محراب زانو زد، سرش را خم کرد و منتظر بود که خدای خود صحبت کند.

صدای زوآنون مثل همیشه به گوش می‌رسید: ” نیوا ، گوش می‌دهید؟” ”

” جواب بده، سرورم، خادم تو می‌شنود.”

دختر لیلا در مرز باندری با یک همراه بازگشته است. تو مرا شکست دادی.”

” اوه سرور بزرگ، سرور من، من وفادارانه تمام آنچه را که شما فرمان دادید انجام دادم.”

“تو یک چیز داری، می‌خواهی جر و بحث کنی؟”

نیوا خود را پست می‌کند و می‌گوید: ” نه، سرورم. مرا ببخش.”

” این را بشنوید، لیلا. دختر لیلا و کسی که با او است باید نابود شود. ببینید که این کار انجام شده‌است.”

دستگیر شده

مدتی طول کشید تا دکتر متوجه شود که به دنبال چه می‌گردد، اما بالاخره آن را یافت و در زیر ریشه‌های یک بوته انبوه از بوته‌ها پنهان کرد. این جعبه یک جعبه سیاه ساده بود که نور چراغ‌های چشمک‌زن در بالای آن قرار داشت، درست همان طور که من فکر می‌کردم، یک دستگاه موسیقی صوتی با شدت کم، یک صد و هشتاد درجه پخش شد.”

لیلا با هیبت به جعبه نگاه کرد و گفت: “این باعث دوری اشباح می‌شود؟”

“اگر بیش از حد نزدیک شوند،” سردرد شدیدی به آن‌ها می‌دهد.”

با جایگزینی جعبه، دکتر صاف شد و گفت: ” باید بقیه در فواصلی در امتداد مرز قرار گیرند.” او متفکرانه به لیلا نگاه کرد و گفت: ” تکنولوژی خیلی پیشرفته است. بنابراین مردم شما آن‌ها را آنجا ندیده اند-

“لیلا ” ژست مراسم را گرفت و گفت: “زوآنون،”

با احترام گفت:

“؟ آن‌ها که هستند؟ ”

” زوآنون است. این قبیله توسط قبیله سواتیم پرستش می‌شود. آن‌ها مرا متهم کردند که علیه او صحبت می‌کنم. گفته می‌شود که اسیر شده …

واقعا؟ گمان می‌کنم از طرف شیطان؟ ”

لیلا سرش را تکان داد و گفت: “و به وسیله پیروان او،” تش” با زیورآالات در حال گردش بوند؛ شاید حق با او بود. شاید هدفی مقدس وجود داشته باشد. من فقط نمی‌دانم دیگر چه چیزی را باور کنم.”

هرگز به هیچ چیز اطمینان ندارم

این نشانه سلامتی است. هرگز به هیچ چیز اطمینان ندارم، لیلا، این نشانه هوش محدودی است. و این جا چه کسی قرار است اسیر شود؟ ”

پاسخ لیلا یک نوع شعار مراسم زده بود: ” درون دیوار سیاه، که در آن بهشت است.”

” آیا این فقط یک مراسم بی معنی آیین قبیله شماست؟ یا یک مکان واقعی وجود دارد؟ ”

” این دیوار هست.”

او پرسید: ” آیا آنجا هست؟ عالی است. نشانم بده.”

لیلا به او خیره شد. مطمئنا آن غریبه نمی‌توانست شیطان (شیطان)باشد، یا لازم نبود که به دیوار نشان داده شود که خودش ساخته بود. یا شاید هم حقه‌ای در کار بود؟ با این حال، هنوز خیلی مراقب او بود و راهش را از میان جنگل پیش گرفت.

چرا؟ اندور با عصبانیت پرسید: ” چرا این بازی از جنگل محو شده‌است؟ عشق برای مردمش کجاست؟ جادو کجاست؟ ”

 

مردان با شکم خالی مبارزه نمی‌کنند

 

نیوا به چهره خشمگین بر تخت نگاه کرد.

” زوآنون می‌داند که کسانی در میان قبیله وجود دارند که نمی‌خواهند بجنگند.”

“و بنابراین او ما را ترک کرد؟” ”

” چگونه می‌تواند کسانی را که دوستش ندارند تبرک کند؟ برای کسانی که به نام او به دیوار احترام می‌گذارند، غذا خواهد بود.”

اندور گفت: ” مردان با شکم خالی مبارزه نمی‌کنند.”

صدای نیوا آرام، متقاعدکننده و کاملا مطمئن بود.

” به زودی شکاف دیوار ظاهر خواهد شد. سپس شما جنگجویان را فرا خواهید خواند و من قبل از حمله لیتانی را خواهم گفت. من به شما خواهم گفت چه زمانی وقت است.”

اندور با حالتی تحقیر آمیز دست تکان داد و گفت: ” بروید! و زیاد تاخیر نکنید.”

نیوا سرش را خم کرد – نه تعظیم یک پیشخدمت به پادشاه، بلکه اشاره سر هم برابر – و به سنکتوم بازگشت. اندور او را تماشا می‌کرد که می‌رفت، صورتش از شدت خشم سنگین شده بود.

همیشه همان جواب‌های صاف و مرتب را تمرین کنید. در این ضمن قبیله‌ای گرسنه شد و کسانی بودند که علیه او توطئه کردند. اندور می‌دانست که اگر وعده‌های نیوا برآورده نشود، مگر اینکه به زودی غذا و پیروزی وجود داشته باشد، سواتیم خواستار یک رئیس جدید خواهد شد.

توماس که به طور ناگهانی وارد کلبه شورا شد و قبل از جلوس بر تخت خم شد، افکار تیره‌اش را قطع کرد و گفت: ” خوب، توماس؟ اندور غرولند کنان گفت: ”

“چیزی هست که باید بگویم”.

” پس بگو، پسر.

او گفت: ” من با لیلا موافق هستم – درباره این حمله. دیوانگی است. این درست مثل همه زمان‌ها خواهد بود. بسیاری از ما می‌میریم، و ما هیچ کاری نخواهیم کرد.”

” با این حال، ما باید حمله کنیم. این اراده سرورمان است.”

” ما فقط یک کلمه برای این کار داریم

(با هشدار با نام نیوا به در معبد نزدیک‌تر شد).

 

منبع : رمان چهره خبیث

Posted in رمان.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.