دل می رود ز دستم

سلام
بعد مدتها آمدم اما نه چندان خوشحال
هفته های خوبی نداشتم
بارها خواستم گله کنم از خدا اما زبان گزیدم… مصیبت هم شکر دارد این را خودم بارها و بارها به تمام داغداران گفته ام و حالا…
نمی دانم خدا در من چه دید که 2 هفته مدام و پیاپی از زمین و آسمان بر من بارید
اولی اش خبر مرگ پدر نزدیک ترین دوستم بود.آتنا عاشق پدر ش بود.این را از همان سالهای اول دبستان می دانستم.از همان سالها که ورد سر زبانش بابا بود
نمی دانم چطور توانستم بنشینم و ضجه هایش را گوش بدهم
دومی اش خبر نه آنچنان ناگهانی دایی ام بود.مادرم 2 سال پشت سرهم تابستان را سیاه می پوشد.سال قبل برای پدرش و امسال برای برادرش.سرطان مقوله ی عجیبیست.هرکسی توان درکش را ندارد.
سوم خبر مرگ دختر سه ساله ی یکی از همکلاسی هایم بود.
دختربچه ای که فقط چند لحظه دستش از دستان پدر و مادر جدا شده بود.طبق معمول کورسهای ابلهانه ی جوانان به دختر بچه ی 3 ساله هم رحم نکرد.کارش به بیمارستان هم نکشید
اما مهتاب گریه نمی کرد.خیره شده بود به قاب عکس دختر.برایش لالایی می گفت و با او حرف می زد.
و چند روز قبل هم خبر مرگ مریم.یکی از دوستانم که 5 ماهه حامله بود و حالا شوهرش نمی داند عذای بچه ی ندیده اش را بگیر یا تازه عروسش که در زیبایی لنگه ندارد
با تمام این تفاسیر نمی دانم چرا هنوز زنده ام…
باورم نمی شد در 2 هفته بشود این همه داغ را یکجا تحمل کرد و دم نزدبرایم دعا کنید

حرف آخر:
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود

 

منبع : سمر

Posted in دسته‌بندی نشده and tagged .


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.