بی تو…..

روي پيشاني ام سياه شده

دستمال سپيد مرطوبم

دارم از دست مي روم اما

نگرانم نباش… من خوبم

ياسر قنبرلو (پدرام)

بعد از يك دوره ي طوفاني از زندگيم كه به هر جون كندني بود گذروندمش و تموم شد به يه آرامش رسيدم. آرامشي كه نمي خواستم به هيچ قيمتي از دستش بدم. آرامشي كه با تمام وجود دوسش داشتم. اما مدام مي ترسم كه يكي بياد و آرامشمو كه دو دستي بهش چسبيدم ازم بگيره و با خودش ببره. همينم هست كه داره آرامشو بهم مي زنه. حالا فكر مي كنم داشتن آرامش سخت تر از نداشتنشه. حالا آرزو مي كنم كه كاش هيچوقت به آرامش نمي رسيدم.

نمايشگاه كتاب نزديكه. دلم كه حسابي براي دوستام تنگ شده مدام ميگه پاشو برو و بچه ها رو ببين. الهه، سميرا، گندم، دنيا، و … اما ته جيبم بالا مياد و آروم تو گوشم ميگه: عاقل باش…

سمر نوشت: برايم دعا كنيد تا خدا از من بگيرد هرآنچه را كه خدا را از من ميگيرد.

موفق و سرسبز باشيد

داستان: شوهرانم

امروز باز هم ازدواج كردم. اينبار با پسر جواني كه عكاسياش سر كوچهي ما است. يكبار رفته و عكس گرفته بودم براي كارت ملي. سبزه رو و عينكي است و هميشه لباس صورتي ميپوشد كه به رنگ پوستش ميآيد. گفته بود: “به كف دستم نگاه كنيد…” و من نگاه كرده بودم به زبري دستهاي زمختش. يلدا هر وقت عكس را ميبيند ميخندد و ميگويد: “اوه اوه چه نگاه فيلسوفانهاي…” .

منبع : سمر

Posted in دسته‌بندی نشده and tagged , .


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.