من…

چندوقت میشه که ننوشتم

چراشو از من نپرسید که سرشارم از ندونستن ها. توی قطار نشستم و هم قطاریم مدام اذیتم می کنه. شاید خودشم چراشو ندونه. اما دلم نمی خواد این قطار به مقصد برسه. شایدم مجبور شدیم تو ایستگاه های مختلف پیاده بشیم. شایدم قطار از ریل خارج بشه وشایدم انقد کفری بشم که خودمو از پنجره پرت کنم بیرون.

آرامش تنهاچیزیه که این روزها هر سوراخ سنبه ای رو دنبالش می گردم. خودمم رسیدم به این حرف کلیشه ای سریالها که میگن: می خوام برم یه جای دور، جایی که کسی منو نشناسه. و چقدر بده که تو هم کلیشه ی سریالهاو فیلمها باشی. چقدر بده که بفهمی این جمله یعنی چی.

مدام خودمو برنداز می کنم تا ببینم چی از اون دختر سابق تو وجودم مونده. دختری نبودم که بخوام مثل الان به چند صفحه کتاب قناعت کنم یا روزی نباشه که ننوسم و ننویسم. راستی،شما این دختری رو که من هرروز تو آینه می بینم رو می شناسید؟

چقدر بده که گاهی بخوای حرفتو به کسی بفهمونی و اون کسی نفهمه یا نخواد که بفهمه

چقدر بده که گاهی حس کنی دنیات خیلی دورتر از دنیای کس دیگه است

چقدر بده…  از اینچقدر بده ها هم خسته شدم

یکی این قطار لعنتی رو نگه داره

 

خستگی
این روزها از همه چی خسته ام

رکود، دور بودن از همه ی دنیا، از دست دادن امنیت و آرامش، تنهایی

برای خسته بودن از دنیا دلیل بیشتری هم لازم هست؟

شما به جای تمام دلتنگی های من شاد باشید

حرف آخر: رفتن بهانه نمی خواهد، بهانه های ماندن که تمام شود کافیست…

موفق و سرسبز باشید

منبع : سمر

Posted in دسته‌بندی نشده and tagged .


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.