زمانی که تصمیم گرفتم روانکاوی بیاموزم، به یک دوره کلاس یک ماهه رفتم. وضعیتی در آنجا حکمفرما بود که انگار در یک جزیزه حبس باشید و هر روز با انواع تجارب شبیه به هم سر کنید و امید داشته باشید که به هر حال یکی از آنها را برای خودتان انتخاب می کنید. سرپرست ما تجارب بسیار زیادی داشت و قادر بود کارهایی را انجام دهد که هیچ یک از ما نمی توانستیم انجام دهیم. ولی وقتی او درباره کارهایی که انجام داده بود صحبت می کرد، افرادی که آنجا حضور داشتند، نمی توانستند نحوه انجام آن کارها را یاد بگیرند. رفتار او به طور ذاتی، به قول ما، به طور ناگاهانه، سیستماتیک و اصولی بود، ولی او درک آگاهانه ای از نحوه اصولی بودن رفتار خود نداشت. این مطلب را از این جهت گفتم که از او تمجید کرده باشم و بگویم که او انعطاف پذیر بود و می توانست بفهمد چه شیوه ای موثر است.
وقتی صحبت از زبان به میان می آید، همه ما دارای ساختار واحدی هستیم. انسان ها در رویارویی با پدیده های یکسان در انواع زبان های مختلف، درک و برداشت بسیار مشاهبی از خود بروز می دهند. اگر من بگویم، “تو مرا ببین می فهمی منظور می توانی” شما درک بسیار متفاوتی خواهید داشت تا اینکه بگویم “ببین، تو می توانی منظور مرا بفهمی” حتی اگر کلمات آن عین هم باشند. این بخشی از ضمیر ناخودآگاه شماست که به شما می گوید: یکی از این جملات دارای قالب صحیح است، در حالی که جمله دیگر این طور نیست. وظیفه ما به عنوان الگوساز این است که دستورالعمل های مشابه را در موارد دیگری که کاربرد بیشتری دارد به کار بگیریم. کار ما این است که بفهمیم روانکاوان، چه کارهای موثری را به طور ذاتی و ناآگاهانه انجام می دهند، و سپس آنها را به صورت قواعدی در بیاوریم که بتوان آنها را به دیگران نیز آموزش داد.
منبع : مایکل نولان