یک استراتژی خوب بر مبنای واقعیت

قبلا سالی کلمه اندیشناک را به کار برد، توهمی که او به آن دچار بود دقیقا شبیه فرآیندی است که یک فرد شیزوفرنی انجام می دهد. به عنوان مثال، زمانی یک بیمار روانی وجود داشت که به ما خیره می شد و می گفت “آیا همین الان دیدی که من پیاله ای از خون سر کشیدم؟” او نیز دقیقا کاری نظیر سالی را انجام می داد. او اتفاقات بیرونی را به درون خودش منتقل می کرد، به روش جالبی آنها را با واکنشی که به صورت درونی ایجاد می کرد ترکیب می ساخت، و بعد این طور می انگاشت که تمام اینها از بیرون وارد شده اند.

میان کسی که در این سالن حضور دارد و یک فرد شیزوفرنی که در بیمارستان بستری است تنها دو فرق وجود دارد: 1 – شما یک استراتژی خوب در اختیار دارید که بر مبنای واقعیت است و می توانید آن را از بقیه استراتژیها تمیز دهید. 2 – محتوای توهم شما از نظر جامعه قابل قبول است. همگی شما دچار توهم هستید. به عنوان مثال همگی شما این توهم را دارید که فلانی آیا در وضعیت خوبی به سر می برد یا در وضعیت بدی. گاهی اوقات این یک نظام واقعا دقیق از آن چیزی است که شما از بیرون دریافت می کنید، ولی گاهی اوقات این یک واکنش نسبت به وضعیت درونی خودتان است.

یک استراتژی خوب بر مبنای واقعیت

یک استراتژی خوب بر مبنای واقعیت

اگر چنین چیزی هم در بین نباشد، می توانید گاهی اوقات آن را القاء کنید. “آیا اشتباهی رخ داده؟” “چه چیزی تو را به دردسر انداخته است؟” “حالا من نمی خواهم تو را به خاطر اتفاقی که امروز بعد از رفتن تو افتاد ناراحت کنم”

نوشیدن خون در فرهنگ ما قابل قبول نیست. من در تمدنهایی زندگی کرده ام که این عمل را پسندیده می دانند. در قبیله ماسایی واقع در شرق آفریقا، مردم دور هم نمی نشینند و در تمام مدت، پیاله هایی از خون سر می کشند. مشکلی هم ایجاد نمی شود. در فرهنگ آنها عجیب این است که بگویید “احساس می کنم از حرف من خیلی بدتان آمده است”. آنها با نگاه عجیب و غریبی به شما خواهد نگریست. ولی در فرهنگ ما این قضیه برعکس است.

در آن زمانی که ما به بیماران مقیم در بیمارستانهای روانی آموزش می دادیم، از قبل به آن جا می رفتیم و مدتی را در اتاق بیماران سپری می کردیم، زیرا بیماران آن جا مشکلاتی داشتند که ما پیش از آن هرگز با چنین مشکلاتی روبرو نبودیم. ما بایستی به آنها دستورالعمل هایی را می دادیم تا پیش خودشان معلوم کنند که کدام بخش از احساساتشان از نظر سایر مردم قابل قبول است و کدام نیست. به عنوان مثال، در مورد آن شخصی که پیاله هایی از خون می نوشید، ما سریعا خودمان را با واقعیت او همراه ساختیم. “اوه بله، یک پیاله هم برای من گرم کن. این کار را برایم می کنی؟” ما خودمان را چنان با واقعیت او همراه کردیم که او نسبت به ما اعتماد پیدا کرد. و سپس به او دستورالعملی دادیم تا برای خودش معلوم کند که کدام یک از بخشهای واقعیت او را، دیگرانی هم که در اتاق هستند برای او می پسندند. ما به او نگفتیم که این واقعیت دارد و آن واقعیت ندارد، بلکه به سادگی از او خواستیم معلوم کند که کدام یک از بخشهای واقعیت او را دیگران می توانند بپذیرند. سپس او آموخت تا درباره آن واقعیت هایی صحبت کند که هم از نظر پندار اجتماعی قابل قبولند و هم سایر افراد مایلند آن را ببینند و بشنوند و لمس کنند. این همان چیزی بود که او برای بیرون رفتن از بیمارستان نیاز داشت. او اکنون خوب رفتار می کند. البته هنوز هم پیاله هایی از خون سر می کشد، ولی این کار را با خودش می کند. اکثر بیماران روانی روشی در اختیار ندارند تا از طریق آن بتوانند بین آنچه که واقعیت مشترک است و آنچه نیست، تمایز قائل شوند.

Posted in روانشناسی.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.