پاییزمن…

روزی که دل بستم آغاز ی فصل سبز بود لحظه ای به ذهنم خطور نکرد که آغاز ی فصل دلگیر رهام میکنی رسم دلداگی اینبود؟ من بیدل شم وتو دودل حالا من موندم وی خاطره کاش عشق معامله ی پایاپای بود. داد وستد درقبال دلی که دادم جز خاطرات دلتنگی چیزی برام نذاشتی نمیدونم بی […]

ادامه متن

منتظرت بودم….

منتظرت بودم تمام لحظه های زندگی دوباره ام منتظرت بودم برای دیدنت کاخ آرزویی ساختم پر از نقش عشق روی تمام دیوارهای این کاخ آینه گذاشتم تا عبور توتکرار بی زوال وجود تو باشه سقف کاخم مثل سقف دلم بلنده تا عبور قامت تو بی هراس خم شدن باشه منتظرت بودم تا ازاین کاخ عشق […]

ادامه متن

دلگیر…

به تنهایی این برکه ی دور از دریا به تنهایی باد رقصان روی آب به تنهایی سایه ی تکه سنگ در برکه به تنهایی درخت سبز لب برکه به سایه ی لرزان شاخه ی خشکیده درآب قسم شوق دیدارتو در روح وروانم میلرزد همچون این برکه  آرامم وبیتاب چکاوک….   منبع : چکاوک

ادامه متن

سمر ترسو می شود…

بعضی وقتا فکر می کنم بعضی از جمله ها رو باید طلا گرفت مثل: لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود. بله دوستان.این جمله در99% مواقع در مورد من صدق می کنه و اکثرا این جمله ی بسیار ارزشمند رو به خودم دیکته می کنم.علتشم براتون میگم. اصولا به محافل دوستی از هیچ نظر […]

ادامه متن
تگ ها :

یک داستان برای تمام فصول

همیشه او… و باز هم سلام… مینا جونم این پستو فقط به خاطر تو گذاشتم.البته نمی خواستم داستان و شعر اینجا بذارم آخه اینجا دلنوشته هامه می خوام فقط حرفایی که دوست دارم بزنم و اینجا بنویسم که خدایی نکرده عقده ای نشم اما اون ایمیلی که تو به من دادی مجبورم کرد که این […]

ادامه متن
تگ ها :

داداشی منو ببخش…

نه تنها شنیدن نه از دیدنت که سرشارم از حس بوسیدنت تو آن سیب سرخی که می سوخته سرانگشت من از تب چیدنت اون قدیما که تئاتر بازی می کردم  به امید اینکه یه روز نقش اول یه فیلم خیلی خوب بشم .یه دوست داشم به اسم امیر.همه داداش امیر صداش می زدیم (رسممون بود […]

ادامه متن

دوراهی…

گاهی اوقات یه کاری میکنی یا کردی(!) که بعد مثل چی ازش پشیمونی…! بگی از ابروت میترسی و این که وایییی حالا چی میگن اگه نگی رو دلت سنگینه! مثل یه راز که گفتنش ازاره نگفتنش هم ازار! دوراهی بدیه! ………………………………………………….. ظهر مامانم اومد از اداره ماشین رو برد و من با تاکسی اومدم خونه! […]

ادامه متن
تگ ها :

من…

چندوقت میشه که ننوشتم چراشو از من نپرسید که سرشارم از ندونستن ها. توی قطار نشستم و هم قطاریم مدام اذیتم می کنه. شاید خودشم چراشو ندونه. اما دلم نمی خواد این قطار به مقصد برسه. شایدم مجبور شدیم تو ایستگاه های مختلف پیاده بشیم. شایدم قطار از ریل خارج بشه وشایدم انقد کفری بشم […]

ادامه متن
تگ ها :

كاش…

اين روزها فقط مي نويسم. نپرسيد چي كه هنوز خودم هم نمي دونم. اما مي دونم كه مي نويسم. يعني بايد بنويسم. دوباره دانشگاه شروع شده و سيل كتابها و درسها داره مياد سمتمون. نظامي، مسعود سعد، صائب… اما جاي فروغ، اخوان، شاملو… واقعا تو ادبيات خاليه واقعا چرا؟ حيف نيست كه ما هيچوقت مفهوم […]

ادامه متن
تگ ها : ,